برگهایی از تاریخ

فیش برداری از تاریخ ایران و اسلام

برگهایی از تاریخ

فیش برداری از تاریخ ایران و اسلام

افسوس بر اعشی

بنام خدا

 ﺍﻋﺸﻰ  بنی قیس ﺍﺯ ﺷﻌﺮﺍﻯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻋﺮﺏ است ﻛﻪ ﺑﻘﺼﺪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﺮﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﻮﻯ ﻣﻜﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﻌﺎﺭﻯ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻣﺪﺡ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﺮﻭﺩ [ *] ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻨﺰﺩﻳﻜﻴﻬﺎﻯ ﻣﻜﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﺑه یکی ﺍﺯ ﻣﺸﺮﻛﻴﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ،.

ﺷﺨﺺ ﻣﺰﺑﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻋﺸﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻗﺼﺪ ﻛﺠﺎ ﺩﺍﺭﻯ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻤﻜﻪ ﻣﻴﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻤﺤﻤﺪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭم.

 ﻣﺮﺩ ﻣﺰﺑﻮﺭ (ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﻳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﻋﺸﻰ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ) ﮔﻔﺖ: ﻣﺤﻤّﺪ ﺯﻧﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﻡ ﻛﺮﺩ!

 ﺍﻋﺸﻰ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻴﺴﺖ.

ﮔﻔﺖ: ﻧﻮﺷﻴﺪﻥ ﻣﻰ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺟﺎﻳﺰ ﻧﺪﺍند!

 ﺍﻋﺸﻰ ﻓﻜﺮﻯ ﻛﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻄﻮﺭ ﻛﺎﻣﻞ ﻛﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ از ﻣﻰ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ‌ﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻧﻴﺰ ﺑﺸﻬﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﮕﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺎﻡ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺩﻩ ﮔﺴﺎﺭﻯ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﺳﭙﺲ ﺳﺎﻝ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺑﻨﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻴﺸﻮﻡ. 

ﻭ ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﻰ ﻛﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﻣﺮﮔﺶ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻨﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺁﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ. 


منبع : زندگانی محمد پیامبر اسلام ( صلی الله علیه و اله ) - ترجمه السیره النبی ابن هشام ، ﺝ 1، ﺹ: 246 

* برای اطلاع از متن اشعار مزبور به سیره ج 1 صفحات 386 - 387 مراجعه شود.

سرنوشت قارون لودیا

بنام خدا

در فصل پنجم تاریخ هرودوت سرنوشت کرسوس پادشاه لیدیا (لودیا) را که قارون لیدیا لقب یافته است را می خوانیم . علاوه بر اینکه  با سرنوشت او آشنا می شویم .

در قسمت قبل (آه سولون ) مقدمه ای بر این  موضوع آوردیم و این قسمت به نوعی ادامه همان داستان و تکمیل کننده آن است . گرچه هدف از بیان هر دو قسمت فقط توجه به متن این حادثه تاریخی است .

وقتی خبر پیروزی کوروش پادشاه پارس بر استیاگ (اژدهاگ) پادشاه ماد را به کرسوس پادشاه لیدی دادند از قدرت گرفتن کوروش به وحشت افتاد و بلافاصله از پیشگویان یونان استمداد طلبید. رسولانی به معابد دلف ، آبه  و دودنا و ... فرستاد تا همگی در روز مشخصی نزد پیشگوها بروند و از آنها بخواهند که بگوید اکنون پادشاه  آنها به چه کاری مشغول است و جواب را برای او بیاورند. از میان جوابها تنها جواب کاهن معبد دلف درست بود چرا که بدرستی گفته بود که کرسوس  در ظرفی که درپوش مسی دارد گوشت خرچنگ و گوسفند را مخلوط کرده می پزد!

پس کرسوس قربانی شایانی نثار خداوند دلف کرد و سه هزار راس از انواع حیوانات قابل قربانی  توسط رسولان تقدیم معبد نمود و باز سوالی مطرح کرد :

- آیا به جنگ ایرانیان برود ؟ و اگر جواب مثبت باشد آیا لازم است همدستی نیز بگیرد؟

جواب پیشگوها چنین بود :

- اگر کرسوس به ایرانیان بتازد امپراطوری زورمندی را نابود خواهد کرد!

پس او که یقین پیدا کرده بود ایرانیان را نابود خواهد کرد اقدام به تدارک حمله به ایران نمود. مرد عاقلی بنام ساندانیس او را نصیحت کرد که با ایرانیانی که لباس خشن می پوشند و خوراک مطلوبی ندارند . شرابخواری ندارند و فقط آب می آشامند و از انجیر و چیزهای لذیذ محروم اند و از حمله به چنین مردمی که چیزی در بساط ندارند غنیمتی حاصل نخواهد شد ولی اگر بر تو چیره شوند چیزهای گرانبهایی از دست خواهی داد! و اگر مزه چیزهای خوب را بچشند دیگر دست بردار نخواهند بود! (سخنان او نشان می دهد که ایرانیان اهل تجمل نبوده اند ).

کرسوس اعتنایی به نصیحت ناصح نکرد و به ایران لشگر کشید و شهر پتریا را تصرف و سکنه آنجا را به بندگی در آورد و مردم آشور را که هیچ گناهی نداشتند بدبخت کرد.

کوروش نیز سپاهی فراهم ساخته و در پتریا جنگ خونینی در گرفت و روز بعد کرسوس عقب نشینی کرد و با این خیال که کوروش او را تعقیب نخواهد کرد به سارد پایتخت خود برگشت و نیروهای خود را مرخص کرد و چون کوروش از ماجرا خبردار شد با سرعت خود را به سارد رساند و جنگ در گرفت و بازهم لودی ها شکست خورده به شهر متواری و در شهر حصاری شدند و بالاخره روز چهاردهم محاصره شهر سارد تسخیر شد و بکلی دستخوش چپاول و غارت گردید و بدین ترتیب پیشگویی کاهنان معبد دلف محقق شد و امپراطوری بزرگی نابود شد.

اما سرنوشت کرسوس به نقل از صفحه 68 به بعد تاریخ هرودوت :

کرسوس بعد از چهارده سال پادشاهی و چهارده روز محاصره در پایتخت خود اسیر سپاه ایران شد و به امر کوروش توده بزرگی فراهم ساختند و کرسوس را که به زنجیر بسته شده بود بر روی آن گذاشتند و چهارده تن از فرزندان لودیها را نیز همراه او کردند  تا به آتش بسوزانند . ناگهان کرسوس یاد صحبتهای سولون افتاد . پس بصدای بلند زاری کرد و سه بار اسم سولون را بزبان آورد : آه سولون ، سولون ، سولون !

کوروش صدا را شنید اما مفهوم کلمات کرسوس را نفهمید پس  مترجمان را پیش او فرستاد تا علت زاری خود را بگوید و کرسوس ماجرای دیدار با سولون را بیان کرد  و اظهار داشت که سولون کسی است که ایکاش با تمام پادشاهان صحبت می کرد !

وقتی ماجرا را به کوروش می گفتند آتش زبانه می کشید و قسمت خارجی آن می سوخت که کوروش فرمان داد تا آتش سوزان را خاموش کنند و کرسوس و لودیها را پایین بیاورند . آنها کوشیدند بر طبق فرمان شاه عمل کنند اما نتوانستند حریف شعله های آتش شوند.

پس چون کرسوس پشیمانی کوروش را دید بدرگاه آپلو رب النوع التماس و دعا کرد و هماندم طوفانی به پا خواست و ابرهای تیره گون برآمدند و چنان سخت باران بارید که شعله های آتش خاموش شد.

کوروش با دیدن این اتفاق یقین کرد که کرسوس مردی پارسا و محبوب درگاه خداست و بعد از اینکه او را پایین آوردند و بندهایش را گشودند و او را در کنار خود نشاند . کرسوس متوجه شهر شد که سربازان ایرانی مشغول غارت شهر هستند و  اجازه خواسته به کوروش گفت :

- آه پادشاها ! این چه کاری است  که سربازان تو با تمام قوا در شهر می کنند ؟

کوروش پاسخ داد : شهر تو و ثروت های آنرا غارت می کنند  .

کرسوس پاسخ داد : آن شهر و ثروت های من نیست و دیگر به من تعلق ندارد . آنها دارائی خود توست که ایشان می برند !

البته کرسوس راه و چاه غنیمت گیری از سربازان غارتگر را هم به کوروش نشان می دهد و  نصایحی به او می کند و البته تا پایان عمر در رکاب او می ماند که موضوع این فصل نیست .

آه سولون!

بنام خدا

 درست زمانی که کرسوس امپراتور لیدیا (لودیا) تمام شهرهای آسیایی یونان را تصاحب نموده و با فتوحات خود بر عظمت امپراتوری لیدیا افزوده و شکوه و رونق سارد به درجه اعلی رسیده ، مرد حکیمی از اهالی آتن بنام سولون به قصد سیاحت جهان آتن را ترک و پس از سفر به مصر و دیدار  با اماسیس ، به امپراطوری لیدیا جهت دیدار کرسوس می آید. کرسوس از مهمان جکیم خود به طرز شایسته ای پذیرایی می کند و در روز سوم یا چهارم به غلامان خود امر می کند که او را به خزانه داری دربار ببرند و تمام عظمت و شکوه خزانه شاهی را به وی نشان دهند. (تاریخ هرودوت ، ص 39)

بعد از اینکه سولون همه زوایای شکوه و عظمت امپراتوری کرسوس را خوب مشاهده می کند کرسوس از او سوالی می پرسد :

- ای بیگانه آتنی ! از عقل و سفرهایت در ممالک عدیده و دانش ات حکایات فراوان شنیده ایم . شوق وافر دارم از تو  بپرسم از تمام کسانی که دیده ای بنظرت چه کسی خوشبخت ترین آنها می باشد؟

سولون بدون چاپلوسی و تملق قضاوت واقعی خود را چنین بیان می کند :

- تلوس اهل آتن !

کرسوس  که انتظار داشته از او نام ببرد متعجب شده با تندی می پرسد :

- از چه رو خیال می کنی که تلوس از همه خوشبخت تر است ؟!

- اول آنکه کشور او در زمانش پیوسته رو به رفاه و آبادانی بود و پسرانی داشت که هم قشنگ و هم خوب بودند و در زمان حیات خود مولود نوادگانش را مشاهده کرد و آن بچه ها تمام بزرگ شدند . بعلاوه بعد از صرف عمری که بنظر مردم ما خوش و راحت بود ، عاقبت وی نیز بسیار پر فخر و جلال شد و در نزدیکی الوسیس بیاری هموطنان خود آمد و دشمنان را قلع و قمع کرد و در میدان نبرد با عالی ترین پیروزی و افتخار به شهادت رسید . آتنی ها برای او در همان مکان شهادت تشییع جنازه ملی برگزار و بهترین احترامات را در باره او بجا آوردند.

کرسوس باز پرسید :

- بعد از او که خوشبخت تر از همه است ؟

و سولون باز پاسخ داد :

- کلئوبیس و بیتو که بقدر احتیاج شان مال داشتند و صاحب چنان زور و نیروی بدنی بودند که در تمام مسابقه ها برنده بودند و ...(تفضیل در صفحه 41 تاریخ هرودوت) ...  و موجبات رضایت و شادمانی مادرشان را فراهم آوردند و مادر برای سعادتشان دعا کرد و انها در معبد به خواب رفتند و دیگر بیدار نشدند و از دنیا رفتند و اکنون همشهری هایشان آنها را بهترین مردان جهان می دانند.

پس کرسوس خشمناک شده پرسید :

- ای بیگانه آتنی ! پس خوشبختی من چیست که تو بکلی به هیچ گرفته ای و مرا حتی با اشخاص معمولی برابر نمی دانی ؟

سولون جواب داد :

- آه کرسوس !تو راجع به حال انسان سوالی کردی . آنهم از کسی که می داند قدرت و جاه انسان پر از بخل و حسادت است و چه بسا که قدرت آن موجب بدبختی ماست . عمر طولانی باعث می شود که شاهد چیزهای بسیاری باشیم و ... اما در باره تو ، آه کرسوس ! مشاهده می کنم که ثروتی سرشار داری و سرور ملل بسیار هستی ولی راجع به آنچه از پرسیدی جوابی ندارم که عرض کنم مگر اینکه روزی بشنوم که عمرت را با خوشبختی بپایان رساندی . زیرا بدون شک آن کسی که صاحب ثروت فراوان است از کسی که بقدر نیاز ثروت دارد به خوشبختی نزدیکتر نیست مگر آنکه بخت با او یاری کند و از  تمام چیزهای عالی خود تا آخر عمر بهرمند شود . زیرا چه بسا دولتمندی که از خوشبختی کامیاب نشده اند و حال انکه بسیاری دیگر با وجود آنکه وسایلشان کم و محدود بوده بخت عالی داشته اند ... پس تا دم مرگ نمی توان کسی را خوشبخت دانست بلکه فقط کامیاب نامیده می شود ... پس آن کسی که جامع حداکثر عوامل سعادت باشد و تا پایان عمر انها را حفظ کند و سرانجام با روحی آرام بمیرد خوشبخت است... چه بسا خداوند به انسان نوری از سعادت می تاباند و بعد او را غرق در ذلت می کند ... پس تکلیف ماست که عاقبت کار شخص را بنگریم!

توضیح : مطالب بالا با کمی تلخیص از فصل سوم کتاب تاریخ هرودوت (صفحات 37 تا 44) بنام افسانه سولون نقل گردید.

مثالی در باره عصمت حضرت رسول

بنام خدا

بسیاری به عصمت انبیا و ائمه علیهم السلام معتقدند و در مقابل بسیاری هم منکر آن هستند.  گرچه خود موضوع عصمت شاید خیلی مهم نباشد ولی استدلال ها و استنباط های ثانوی به اهمیت آن می افزاید و آن را به موضوعی اعتقادی بدل می کند.

موارد زیادی در تاریخ مشاهده می شود که یکی از این نظرات را تایید می کند.  فرضا داستان قصاص کردن شخصی که در پایان عمر حضرت رسول ( ص) ادعا کرد که پیامبر از روی غفلت چوبی به شکم یا پشت ایشان زده و او با این بهانه خواسته شکم حضرت را ببوسد معروف است. در خصوص این داستان هم قرنها بحث و مجادله صورت گرفته است. اگر درست باشد عصمت پیامبر حداقل در برابر اشتباه و نه گناه زیر سوال می رود و اگر نادرست تلقی شود تابلوی زیبایی از عدالت محوری حضرت رسول باید از تاریخ محو شود.

بهر حال موضوع زیر نیز یکی از همین مصداق هاست.  البته با این تفاوت که منکرش منکر قرآن می شود:


ﺳﺒﺐ ﻧﺰﻭﻝ ﺳﻮﺭﻩ ﻋﺒﺲ:

" ﺭﻭﺯﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻟﻴﺪ ﺑﻦ ﻣﻐﻴﺮﺓ ﺳﺨﻦ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﻭﻟﻴﺪ ﻃﻤﻊ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﺑﻦ‌ﺍﻡ ﻣﻜﺘﻮﻡ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺳﻴﺪ ﻭ (ﭼﻮﻥ ﻧﻤﻴﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺍﺯ ﻫﺪﻑ ﻭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ) ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻣﺤﻤﺪ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻤﻦ ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻛﻦ. ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺍﺑﻦ‌ﺍﻡ ﻣﻜﺘﻮﻡ ﺑﺮ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﮔﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﺠﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺪﻑ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﻟﻴﺪ ﺑﻦ ﻣﻐﻴﺮﺓ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺪﺍﺷﺖ، ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩ، ﺍﺑﻦ‌ﺍﻡ ﻣﻜﺘﻮﻡ ﺳﺨﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﻳﺎ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻮﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻛﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻳﺪ ﺭﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﮕﺬﺷﺖ، ﭘﺲ ﺧﺪﺍﻯ ﺗﻌﺎﻟﻰ  این ﺳﻮﺭﻩ ﻣﺒﺎﺭﻛﻪ ﺭﺍ ﻧﺎﺯﻝ ﻓﺮﻣﻮﺩ: «ﺭﻭﻯ ﺩﺭﻫﻢ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺭﺥ ﺑﺮﺗﺎﻓﺖ، ﭼﻮﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺁﻣﺪ»... ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: «ﺁﻥ ﺁﻳﺎﺕ ﺍﻟﻬﻰ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﻯ ﮔﺮﺍﻣﻰ (ﻟﻮﺡ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﻳﺎ ﻛﺘﺐ ﺁﺳﻤﺎﻧﻰ... ) ﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺁﻥ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﭘﺎﻙ ﻭ ﻣﻨﺰﻩ (ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺧﻄﺎ) ﺍﺳﺖ» . ﻭ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻯ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﮋﺩﻩ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﺎﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ ﭘﺲ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺟﻮﻳﺎ ﻭ ﻣﺎﻳﻞ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ (ﻳﻌﻨﻰ ﺍﻳﻦ‌ﺍﻡ ﻣﻜﺘﻮﻡ) ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻯ ﻛﻨﻰ، ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﺪﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ (ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻟﻴﺪ) ﮔﺮﺩﻯ. "

منبع: زندگانی محمد پیامبر اسلام ( صلی الله علیه و اله ) - ترجمه السیره النبویه ، جلد 1، صفحه 232


داستان گردن زن(1)

بنام  خدا

در مطالعه تاریخ اسلام،  موارد متعددی به چشم می آید که عمر ابن خطاب اشتیاق خود را به گردن زدن مخالفان یا دشمنان که  عمدتا اسیر شده اند،  ابراز می دارد. در این وبلاگ در حد توانم  برگها و برشهایی از این " گردن زنی " های نا کام خواهم نوشت.ناکامی هایی که امروزه طرفداران متعصب اش عقده ها را کاملا خالی می کنند.


گفتار عمر از گردن زنی اسرا

"ﻋﻤﺮ ﺑﻦ ﺧﻄﺎﺏ ﮔﻮﻳﺪ: «ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﺭ ﻛﻪ ﺩﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻧﺪ ﺧﺪﺍ ﻣﺸﺮﻛﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﺰﻳﻤﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻛﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻛﺲ ﺍﺳﻴﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻴﻤﺒﺮ ﺑﺎ ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﻭ ﻋﻠﻰ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﻴﺮﺍﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. » ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻯ ﭘﻴﻤﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ ﻋﺸﻴﺮﻩ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺭﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺪﻳﻪ ﮔﻴﺮﻯ ﻛﻪ ﻣﺎﻳﻪ ﻗﻮﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺷﻮﺩ. ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻃﺒﺮﻱ/ ﺗﺮﺟﻤﻪ، ﺝ 3، ﺹ: 992 ﻫﺪﺍﻳﺘﺸﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻣﺎ ﺷﻮﻧﺪ. » ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭘﻴﻤﺒﺮ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻯ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺏ ﺭﺍﻯ ﺗﻮ ﭼﻴﺴﺖ؟ » ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺨﺪﺍ ﺭﺍﻯ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﻧﻴﺴﺖ، ﺭﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺴﺖ ﻛﻪ ﻓﻠﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻫﻰ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺣﻤﺰﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻭ ﺩﻫﻰ ﻛﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﻋﻘﻴﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻰ ﺩﻫﻰ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﻠﺎﻳﻤﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺳﺮﺍﻥ ﻭ ﺳﺎﻟﺎﺭﺍﻥ ﻛﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. » ﮔﻮﻳﺪ: «ﭘﻴﻤﺒﺮ ﺭﺃﻯ ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﺭﺍ پسندید.

منبع: ترجمه تاریخ طبری، جلد 3،  صفحه 992"