برگهایی از تاریخ

فیش برداری از تاریخ ایران و اسلام

برگهایی از تاریخ

فیش برداری از تاریخ ایران و اسلام

خشونت گردن زن بر علیه زنان

بنام خدا

اینکه عمر بن خطاب مرد سخت گیر ، خشن و متعصبی بوده تقریبا هیچ مخالفی ندارد و نمونه های زیادی را در اینجا آورده ام. صحنه پیوستن اش به اسلام صحنه ای کاملا خشن ( کتک زدن خواهرش) می باشد. صحنه بعدی شاید زمانی باشد که پیامبر (ص) از دست زنان خود دلگیر و ناراحت شده بود که عمر دخالت در امور زندگی ایشان کرد و زنانش را (حفصه دخترش را که همسر پیامبر بود) تهدید و بد رفتاری کرد. صحنه بعدی ، صحنه خاکسپاری  ابوبکر است . کسی که حکومت را به او سپرده و اکنون در قبرش خواهر کور ابوبکر گریه سر داده است. عمر بشدت این زن کور را کتک می زند که چرا در مرگ برادرش نوحه سرایی می کند. ماجرای خشونت بر حضرت فاطمه زهرا هم که اظهر من الشمس است... بگذریم :

نمونه دیگر:

"مسیب بن دارم نقل کرده است که عمر را دیدم در حالیکه با چوبدستی خود بر سر کنیزکی می زد تا اینکه مقنعه او از سرش افتاد. عمر در ای حال می گفت : و فیم الامه تشبه بالحره... یعنی چرا کنیزکی خود را به شکل زنان آزاد در آورده است؟"

منبع : به نقل از کتاب تعدیل نابرابری های اجتماعی در دولت امام علی  نوشته جمعه خان محمدی صص 113 و انهم به نقل از کتاب دولت آفتاب مصطفی دلشاد تهرانی صص 36 ... و البته سند اولیه در کتاب دولت آفتاب که خود کتاب را هنوز نیافته ام.

امام علی (ع) و ایرانیان

بنام خدا

کتاب تاریخی الغارات (منتشرشده در قرن سوم هجری) به نقل ماجرایی می‌پردازد که امیرالمؤمنین علیه‌السلام پاسخی دندان‌شکن به اظهارات نژادپرستانه اشعث بن قیس سردار نامی معروف عرب علیه ایرانیان می‌دهد.

ماجرا ازاین‌قرار است که گروهی از اشراف عرب از مشاهده این‌که امیرالمؤمنین با ایرانیان ساکن عراق و کوفه رفتاری صمیمانه و کرامت آمیز دارد و به تعلیم و تربیت آن‌ها می‌پردازد، برآشفته بودند و گاه‌وبیگاه به ایشان اعتراض می‌کردند. از جمله این‌که روزی «اشعث بن قیس کندی» سردار نامی و معروف عرب(همانکه سرور منافقان زمان علی -ع- بود)، بدان حضرت اعتراض و پرخاش نمود و او را بر این عمل قرآنی و اسلامی‌اش سرزنش کرد و با لحن تند و زننده‌ای که حاکی از تعصب عربی بود، به امیرالمؤمنین علیه‌السلام که مشغول سخنرانی بود و ابن صوحان نیز حضور داشت، اعتراض کرد و گفت:

ای امیر مؤمنان! این سرخ رویان (ایرانیان) در نزدیکی به تو بر ما غلبه کرده‌اند و جلو روی شما بر ما عرب‌ها چیره شده‌اند و مقربان درگاه حضرتت گردیده‌اند و تو جلو آن‌ها را نمی‌گیری؟ 

آن حضرت از شنیدن این سخن خشمناک شد و پای خود را محکم به منبر کوبید تا این‌که «ابن صوحان» گفت: ما را با این مرد (ابن اشعث) چه‌کار؟

آنگاه گفت: به‌طور مسلم امروز علی (ع) سخنی خواهد گفت که پرده از چهره عرب بردارد و نشان خواهد داد که عرب چه‌کاره است. امروز علی (ع) سخنی خواهد گفت که آنچه نهان است، آشکار شود و برای همیشه در خاطره‌ها بماند. 

آنگاه امیرالمؤمنین علی (ع) فرمود: چه کسی است که عذر مرا از این شکم‌ گنده‌های بی‌فایده (بزرگان عرب) بخواهد (مرا از شر این‌گونه افراد خلاص کند) که خودشان در بستر نرم استراحت می‌کنند و یکی از آن‌ها (به عنوان نمایندگی از دیگران) پیش می‌آید، در حالی که بر روده‌های خود زیر و رو می‌شود و مردمی هم (ایرانیان) آفتاب می‌خورند و روزهای گرم برای خدا فعالیت می‌کنند و او (اشعث) به من فرمان می‌دهد که من آن‌ها (ایرانیان) را از خود برانم و از نزد خویشتن دورشان سازم تا از ستمکاران باشم! 

سپس فرمودند: قسم به پروردگاری که دانه را شکافت و گیاه را رویاند و انسان را آفرید، من خود از پیغمبر اکرم - صلی الله علیه و اله - شنیدم که می‌فرمود: به خدا قسم! همچنان که شما در ابتدای کار، با ایرانیان برای اسلام خواهید جنگید، روزی هم ایرانیان، به خاطر تازه شدن اسلام و حمایت از دین و بازگرداندن شما به دین با شما خواهند جنگید.


منبع: (الغارات، ج 2، ص: 341 ـ شرح نهج البلاغة ابن أبی الحدید، ج 19، ص: 124)

فرصت نشناسی سالار احمق

بنام خدا

در جنگ حنین و به خاطر حماقت سالار هوازن که زنان و کودکان و احشام را هم به صحنه جنگ اورده بود تا شاید لشگریانش بخاطر آنها هم که شده مقاومت نمایند ، حدود شش هزار زن و کودک اسیر مسلمانان شدند که پیامبر(ص) آنها را در جایی نگهداری کردند و طبق روال معمول آن روزگار این اسرا را بین جنگجویا تقسیم نکرد الا چند مورد خاص را که به بعضی از اصحاب بخشیدند و دستور دادند برای اسرا لباسی تهیه و به آنان پوشاندند. 

 وقتی سران هوازن اسلام آوردند و اهل و عیال و اموال خود را از پیامبر (ص) مطالبه کردند . حضرت آنها را بین انتخاب زنان و فرزندان یا اموالشان مختار کرد و انان اهل و عیال خود را انتخاب کردند و پیامبر اسرا را به آنان برگرداندند . بعضی از مسلمانان با رضا و رغبت و بعضی دیگر با معاوضه با شش شتر به نسیه ( که پیامبر قول دادند از غنایم جنگهای آینده بپردازند) اسرا را به صاحبانشان برگرداندند اما در این میان عیینه از بازگرداندن اسیرش حتی به شش شتر نسیه پیامبر امتناع ورزید که داستان شیرینی دارد:

"ﻋﻴﻴﻨﺔ ﺑﻦ ﺣﺼﻦ ( به زور و پس از قدرت یافتن اسلام مسلمان شده بود و پس از پیامبر هم از دین برگشت و مرتد شد به یکی از کذابان مدعی پیامبری پیوست) ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﺳﻴﺮ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﻴﺮ ﺯﻧﻰ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﻭ ﻓﺪﻳﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻯ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻛﺮﺩ، ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﻧﺴﺐ ﻣﺤﺘﺮﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ.

ﭘﺴﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﭘﻴﺶ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﻰ ﺻﺪ ﺷﺘﺮ ﺑﮕﻴﺮﻯ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻛﻨﻰ؟

ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ.

ﭘﺴﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ.

 ﭘﻴﺮ ﺯﻥ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﻛﺮﺩﻥ ﺻﺪ ﺷﺘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﻫﺎﻳﺶ ﻛﻦ، ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻯ ﻣﺮﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻓﺪﻳﻪ ﻳﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ.

ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﻋﻪ ﻳﻰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺍم . ﮔﻮﻳﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﻴﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻭ ﻓﺮﻳﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻜﻪ ﻧﻨﮓ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯﻡ.

ﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺬﺷﺖ. ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺿﺮﻯ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﻴﺮ ﺯﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻰ؟

 ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺷﺘﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ.

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﻡ.

 ﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ ﻭﻟﻰ ﺭﻭﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﺁﻧﭽﻪ ﮔﻔﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﻰ؟ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺷﺘﺮ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺷﺘﺮﻫﺎﻯ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺯﻛﺎﺕ ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻢ، ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺪﻫﻢ.

 ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺮﮔﺰ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺷﺘﺮ ﺣﺎﻟﺎ ﺑﻪ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺷﺘﺮ ﺭﺍﺿﻰ ﺷﻮم.

 ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻔﺮﻕ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ ﭘﻴﺶ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻛﻪ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﻋﻤﻠﻰ ﻛﻨﻰ؟

ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻛﻪ ﺩﻩ ﺷﺘﺮ ﺑﮕﻴﺮﻯ؟

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻢ. ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻭ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺗﻌﻬﺪﺕ ﺭﺍ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻰ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ.

ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻔﺮﺳﺘﺶ، ﻣﻦ ﻳﻚ ﺷﺘﺮ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﻮﻯ.

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺧﻮﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎﺭﻯ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺍﻡ.

ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻯ، ﺑﻪ ﭘﻴﺮ ﺯﻧﻰ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺮﺩﻯ ﻛﻪ ﻧﻪ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﻜﻢ ﺯﺍﻳﻨﺪﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﻭ ﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺟﺪ ﻭ ﺷﻮﻗﻰ ﺩﺍﺭﺩ، ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻴﺮ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻯ.

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮ ﻓﺮﺧﻨﺪﻩ ﻧﮕﺮﺩﺍﻧﺪ، ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﻧﻴﺴﺖ.

ﮔﻮﻳﺪ: ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻋﻴﻴﻨﻪ، ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ (ﺹ) ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻴﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﻳﻦ ﺯﻥ ﺍﺯ ﻗﻠﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺎﻟﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻧﻤﻰ ﭘﻮﺷﺎﻧﻰ؟ ﻭ ﺁﻳﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻳﻰ ﭘﻴﺶ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟ 

ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﻴﻦ مکن.

 ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺟﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎسی.

 ﮔﻮﻳﻨﺪ، ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻗﺮﻉ ﺑﻦ ﺣﺎﺑﺲ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﻛﺮﺩ. ﺍﻗﺮﻉ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻳﻰ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺎﻟﻰ ﻓﺮﺑﻪ ﻭ ﻧﻪ ﭘﻴﺮ ﺯﻧﻰ ﺍﺻﻴﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻯ، ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻥ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺮﻳﻦ ﭘﻴﺮ ﻣﺮﺩ ﻫﻮﺍﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻴﺮﻯ ﮔﺮﻓﺘﻰ."

منبع : ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻟﻤﻐﺎﺯﻱ ﻭﺍﻗﺪﻯ، ﻣﺘﻦ، ﺹ: 725

سالار احمق

بنام خدا

عیینه بن حصن از سران قریش است که کمی قبل از فتح مکه که دیگر قدرت اسلام رخ نشان داده بود، اسلام آورد . در فتح مکه بود و در جنگ حنین نیز شرکت داشت . داستان شنیدنی از این مرد به ظاهر مسلمان که حاکی از حماقت اوست پس از جنگ حنین پیش آمد که در آینده نقل خواهم کرد اما در اینجا داستانی که نشان از نفاق او دارد و بخصوص که ربطی هم به "گردن زن" ناکام ما دارد در زمان محاصره طائف نقل می کنم:

"ﮔﻮﻳﻨﺪ، ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺼﺎﺭ ﻃﺎﺋﻒ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻢ. ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ. ﺍﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﻭ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﺭﻯ. ﺍﺑﻮ ﻣﺤﺠﻦ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻴﺎ.

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺼﺎﺭ ﮔﺮﺩﻳﺪ، ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺪﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ! ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﻳﺪﻡ ﻣﺎﻳﻪ ﺷﺎﺩﻯ ﻣﻦ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺮﺏ ﻗﻮﻣﻰ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺴﺖ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻰ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭی ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺣﺼﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺷﻤﺎ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻗﻄﻊ ﺷﻮد.

 ﮔﻮﻳﺪ: ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺛﻘﻴﻔﻰ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮ ﻣﺤﺠﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺼﺎﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻠﻠﻰ ﺩﺭ ﻣﺎ ﻳﺎ ﺣﺼﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﺪ. ﺍﺑﻮ ﻣﺤﺠﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﻰ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ، ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ.

ﻭﻗﺘﻰ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺷﻮﻳﺪ، ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺒﺎﺋﻠﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺣﺼﺎﺭﻫﺎﻯ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻗﺒﻴﻞ ﺑﻨﻰ ﻗﻴﻨﻘﺎﻉ ﻭ ﺑﻨﻰ ﻧﻀﻴﺮ ﻭ ﻗﺮﻳﻈﻪ ﻭ ﺧﻴﺒﺮ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻭ ﺑﺮﺝ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻯ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻓﺮﻭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻢ.

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺗﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﺳﻜﻮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰ ﮔﻮیی. ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ گفتی .

ﻋﻴﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺳﺘﻐﻔﺮ الله.

 ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ ﻭ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺰنم.

 ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ (ﺹ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰ ﻛﺸﻢ.

 ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﻃﻞ ﻫﺴﺘﻰ، ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻰ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﻨﻰ ﻧﻀﻴﺮ ﻭ ﻗﺮﻳﻈﻪ ﻭ ﺧﻴﺒﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻋﻠﻴﻪ ﻣﺎ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻯ، ﻭ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﺕ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺟﻨﮓ ﻛﺮﺩﻯ، ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻯ، ﺣﺎﻟﺎ ﻫﻢ ﺩﺷﻤﻦ ﺭﺍ ﻋﻠﻴﻪ ﻣﺎ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟!

ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﻮﺯﺵ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. 

ﮔﻮﻳﺪ: ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻙ ﺷﺪﻧﺪ ﺳﻌﺪ ﺑﻦ ﻋﺒﻴﺪ ﺑﻦ ﺍﺳﻴﺪ ﺑﻦ ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﻋﻠﺎﺝ ﺛﻘﻔﻰ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ: ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭﻧﺪ.

ﻋﻴﻴﻨﺔ ﺑﻦ ﺣﺼﻦ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻯ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﻳﻪ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻳﺪ.

ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﻋﺎﺹ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻳﺖ ﺑﻜﺸﺪ، ﻗﻮﻣﻰ ﻣﺸﺮﻙ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ، ﻭ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﺎﺭﻯ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻯ؟

ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺛﻘﻴﻒ ﺟﻨﮓ ﻛﻨﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻃﺎﺋﻒ ﺭﺍ ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻛﻨﻴﺰﻯ ﺍﺯ ﺛﻘﻴﻒ ﺩﺳﺖ ﻳﺎﺑﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﺷﻮﻡ ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﭘﺴﺮﻯ ﻧﺼﻴﺒﻢ ﮔﺮﺩﺩ ﻛﻪ ﻗﻮﻡ ﺛﻘﻴﻒ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻓﺮﺧﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ.

 ﻋﻤﺮ ﺍﻳﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻋﻴﻴﻨﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﺳﺎﻟﺎﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎﻳﺶ ﻛﻦ. 


منبع : ترجمه مغازی واقدی ، ص 715


دشنام به مردگان

بنام خدا

پس از جنگ حنین ، گروهی از مشرکین متواری به موطن خود طائف برگشتند و در حصارهای آن پناه گرفتند و پیامبر (ص) با لشگر عظیمش طائف را به محاصره در آورد و داستان ذیل مربوط دوره مذکور است:

" ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﺍﺑﻰ ﺍﺣﻴﺤﺔ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻦ ﻋﺎﺹ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻮﺭ ﺑﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻳﻰ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ.

 ﺍﺑﻮ ﺑﻜﺮ ﺻﺪﻳﻖ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺭ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺳﺘﻴﺰﻩ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ.

ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺑﻮ ﺍﺣﻴﺤﻪ، ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﺳﻌﻴﺪ ﻭ ﺍﺑﺎﻥ ﺑﻦ ﺳﻌﻴﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺑﻮ ﻗﺤﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺩﻓﻊ ﻇﻠﻢ ﺑﻮﺩ.

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺩﺷﻨﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﺎﻳﻪ ﺁﺯﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻛﺎﻥ ﻟﻌﻨﺖ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﻮﻣﻰ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﻴﺪ. "

منبع : ترجمه مغازی واقدی، ص 707